باید از نو شناخت
توفیق اقتصادی :جهان هستی کامل تر از آن است که بتوان چیزی به آن اضافه کرد. طبیعت هرآنچه را که لازم است در اختیار دارد و بشر در هر جایگاهی که قرار گیرد با دریافت های خود از طبیعت آنرا به دلخواهش تعریف می کند.
هنرمند با خلق یک اثر هنری و شاعر با خلق یک شعر ،تنها به دریافت می رسد و آنچه که هست را به آنچه ناشی از دریافت اوست تبدیل می کند.در این مسیر ،هنرمند یک دریافت کننده یک تبدیل کننده است که با بینش جدید خود به درک خالق می رسد نه آنکه خود یک خالق باشد. طبیعت شکل تکامل یافته اش را دنبال می کند و هنرمند شکلی از روند تکامل هستی است.
انسان اگر به دریافت و درک از خود برسد و خود را آنگونه که هست کاوش کند وجود دارد. اگر درخت را درک کند درخت خواهد شد و اگر آب را ،آسمان و سنگ را درک کند آب ،آسمان و سنگ خواهد بود و اگر هستی را درک کند دیگر انسان نیست کل هستی است، جهان در او و او در عالم هستی جریان دارد آنگاه درک عظمت و شکوه ،او را عظیم و شکوهمند و درک زیبایی ها او را زیبا و درک بی کرانگی از او بی نهایت خواهد ساخت . در این میان برخی هنرمندان به درستی در جایگاه درک قرار گرفته اند. برخی شعرا در شکل درست راه خود را یافته اند تا آنجا که نامشان گویی عنوان کتاب هستی ایشان است.
سهراب سپهری نامی است که به تنهایی گویای شعری سرشار از درک است، عنوانی برای کتاب حیاتش ،شعری سروده شده از وحدت اسطوره ،کاوش،عشق،زیبایی و بی نهایت بودن.سهراب سپهری دیگر نام یک شخص نیست یک انسان با مشخصات فردی نیست او وقتی به مقام درک می رسد شکل هستی است شکلی که از نو باید شناخت و تجزبه و تحلیل کرد .همانگونه که در کتاب “هنوز در سفرم” به کوشش پریدخت سپهری که مجموعه ای از شعرها و یادداشت های سهراب است چنین آمده :”کار نپخته خودش را رایگان در اختیار می گذارد ،اما هنر رسیده تجزیه و تحلیل می طلبد.”
احساس چند حرف در قالب یک کلمه نیست ،تعریفی دارد که باید دوباره تعریف شود تا اگر شخصی را احساسی یاد می کنیم به درک صحیحی رسیده باشیم.احساس بازتاب حسی نسبت به پیرامون انسان نیست .احساس جریان ناشی از مشاهده،شناخت،تحقیق عالمانه و یکی شدن با هستی است ،جریانی که هنرمند را وا می دارد تا آنچه را که دریافته لحظه ای ترسیم کند نه آنکه هر آنچه را رسم می کند عین حقیقت باشد بلکه تنها درنگی است برای آرام گرفتن آرامشی که در شکل های مختلف ترسیم می شود و همچون مجسمه،نقاشی،شعر و …قالب می پذیرد.
و باز به قول سهراب که به زیبایی می گوید:”آدم خیلی چیزها را می داند اما دانش خود را همیشه همراه ندارد. دانش پایه و اساس احساس است .شاید همین دانش و درک صحیح است که سهراب را تا آنجا پر داده که می گوید:گاه تماشای مهتاب هزار بار به از سیاه کردن این برگ سپید.”
یا آنجا که به خود نهیب می زند:” به تماشای این چینه آفتاب زده بیا و شاعر بی شعر بمان. ”
شاید نقل این مطلب از وی به درستی بیان دانش و نگاه تحلیلگرش باشد :”روی زمین میلیونها گرسنه است کاش نبود ولی وجود گرسنگی شقایق را شدید تر می کند و تماشای من ابعاد تازه ای به خود می گیرد .یادم هست در بنارس میان مرده ها و بیمارها و گداها از تماشای یک بنای قدیمی دچار ستایش ارگانیک شده بودم پایم در فاجعه بود و سرم در استتیک.وقتی که پدرم مرد نوشتم پاسبانها همه شاعر بودند .حضور فاجعه آنی دنیا را تلطیف کرده بود.فاجعه آن طرف سکه بود وگرنه من می دانستم و می دانم که پاسبانها شاعر نیستند. در تاریکی آنقدر مانده ام که از روشنی حرف بزنم چیزی در ما نفی نمی گردد دنیا در ما ذخیره می شود و نگاه ما به فراخور این ذخیره است. من هزارها گرسنه در خاک هند دیده ام و هیچ وقت از گرسنگی حرف نزده ام نه،هیچ وقت .ولی هر وقت رفته ام از گلی حرف بزنم دهانم گس شده است گرسنگی هندی سبک دهانم را عوض کرده است…”
از اینرو می توان دریافت که وقتی شاعر از گل می گوید اشاراتی است به تلطیف آنی دنیا از پی درک فاجعه و این تعبیر شاعری است که می گوید:”چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.”
آیا شستن همان تلطیف آنی است؟ آیا جور دیگر دیدن آغاز یک بینش با تعریف نو است؟
چقدر ساده از کنار همه چیز می گذریم با آنکه می دانیم سهراب پیش تر گفته بود:”زندگی رسم خویشاوندی است/در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم/ در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.”
شاید بهتر آنست که سهراب را به قلم خود او بشناسیم در لابه لای سطور نامه هایش آنجا که می گوید:” دستی که می رود تا میوه ای از شاخه بچیند زیبایی و حقیقتی چنان نیرومند و رها می آفریند که در قالب هنری اش بریزی قالب را در هم می شکند هر اندازه رهاتر به تماشا رویم به “ساختن” می گراییم .هنر درنگ ما ست ، نقطه ایست که در آن تاب سرشاری را نیاورده ایم لبریز شده ایم . نیمه راه دریافت گریز می زنیم و با آفرینش هنری خستگی در می کنیم مردمان بدین گریز زیبا به دیده ستایش می نگرند زیرا که به چارچوب ها خو گرفته اند زیبایی بی مرز از دریافت آنان به دور است.”
و یا در جایی دیگر می گوید:” “سالها پیش در بیابانهای شهر خودمان زیر درختی ایستاده بودم ناگهان خدا چنان نزدیک آمد که من قدری به عقب رفتم مردمان پیوسته چنین اند تماشای بی واسطه و رو در رو را تاب نمی آورند تنها به نیمرخ اشیا چشم دارند.”
یا آنجا که می گوید:” من دوست توام و دست ترا می گیرم ،روان باش که پرندگان چنین اند و گیاهان چنین اند.چون به درخت رسیدی به تماشا بمان.تماشا تو را به آسمان خواهد برد .در زمانه ما نگاه کردن نیاموخته اند و درخت جز آرایش خانه نیست و هیچ کس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد ،پیوندها گسسته ،کسی در مهتاب راه نمی رود و از پرواز کلاغی هشیار نمی شود و خدا را کنار نرده ایوان نمی بیند وابدیت را در جام آب خوری نمی یابد.گاه از خودم می پرسم چه هنگام کاسه ها از این آب های روشن پر خواهد شد راستی چه هنگام؟ کار من تماشاست و تماشا گواراست من به مهمانی جهان آمده ام و چهان به مهمانی من .اگر من نبودم هستی چیزی کم داشت.”
کاش برای تماشا از عادتهای فریبنده دست می شستیم تا به درک درستی از هستی برسیم.کاش به یک بهانه ساده قادربودیم از چارچوب ها به در آئیم چقدر به بهانه شتاب زندگی عادتهای اجتماعی تاسف بار به خود گرفته ایم مگر آنکه به تیتر و عنوان مقاله یا کتاب بسنده می کنیم و خود فریبانه به عادت تیتر خوانی اگر فقط عنوان کتابی را خواندیم متعصبانه به شرح محتوای آن می پردازیم بی آنکه سطری از آن را مطالعه کرده باشیم و شگفتا که چقدر در بیان ذهنیات و باورهای شخصی زیر عنوان و تیتر خوانده شده سماجت می ورزیم بی آنکه درکی از حقیقت داشته باشیم. باید به مهمانی جهان رفت و هستی را مهمان کرد. باید به درک صحیحی از جهان هستی رسید. باید به تماشا نشست باید از نو شناخت…
*حورا خاکدامن روزنامه نگار_نویسنده_شاعر_نقاش /گروه فرهنگ و هنر پایگاه خبری توفیق اقتصادی